خداحافظ همین حالا










خداحافظ












نمیدونم چه طوری بگم
نمیدونم چه طوری باید خداحافظی کرد
آخه من خداحافظی بلد نیستم
آخه من بلد نیستم بگم خدانگهدار تا همیشه
آخه..........
ولی چه میشه کرد .......... به قول نینف هر آغازی پایانی داره.......
آره یک سال و سه ماه پیش وقت آغاز بود
اما حالا بعد از یک سال و سه ماه وقت پایانه...............
پایانی که من طاقتش رو ندارم...........
اما چاره ای نیست..........
دوستای گل آریانی من دیگه نمیتونم این وب رو مدیریت کنم
واسه همین تصمیم گرفتم وب رو ببندم
توی این پست قسمت آخر داستان رو گذاشتم
از همون اول هم به خودم قول دادم هر وقت داستان تموم بشه وبلاگ هم بسته بشه......
شاید این داستان بهونه ای بود برای در کنار شما بودن..........

دوست ندارم وبلاگ همینطور بی خاصیت بمونه و بدون خداحافظی برم........
من معتقدم یا باید کلا رفت یا وقتی که هستیم باید فعال باشیم......
مثل بعضی ها که رفتن اما حرفی از رفتنشون نزدن.............
مثل وبهایی که همه ی ما خاطرات خوبی توش داشتیم اما بدون دلیل و بدون خداحافظی رفتن............
رفتن بدون اینکه بگن.... همه ی ما رو چشم انتظارگذاشتن.............
من دوست ندارم اینطوری باشم...................
دوست دارم یه خداحافظی مفصل از همتون بکنم..........
دوست دارم بگم که خیلی دوستون دارم........
دوست دارم بگم که بدون شما نمیتونم زندگی کنم.............
من خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این وب رو ببندم...............
دلم واسه ی همتون تنگ میشه............
اما من نمیرم فقط وبلاگ تعطیل میشه.............
من هنوز هستم ...........
پیش همتون میام......................
به همتون سر میزنم.................................
هنوز هم آریانی میمونم..................
فقط دیگه نمیتونم وب رو مدیریت کنم...................
آخه دیگه فایده ای هم نداره...............
کاری دیگه ندارم................
فقط خبرهایی که از آریان میشه هست که اونم
وبلاگ های دیگه هم هستن تا خبرای آریان رو بهتون بگن................
خب..........
به هر حال ما رفتنی شدیم
امیدوارم با خاطره ای خوش این وب رو بسته باشم............
امیدوارم همتون از وبلاگم خاطره ی خوش داشتی باشین..............
به من که خیلی خوش گذشت.........
اگر هم تا حالا کم و کاستی ای بوده به بزرگی خودتون ببخشید.........
دوستون دارمممممممممممممممممم
تا ابدددددددددددددددددددد




آخرین قسمت(بیست و پنجمین)


توی این چند روز باقی مونده پوریا هر روز بدتر از دیروز میشد و همه ی ما ناامیدتر.......
توی این چند روز هم مامان و بابا و هم خانواده ی سحر خیلی سعی کردن تا اونا رو منصرف کنن اما.........
اما سحر و پوریا مثل دو تا بچه که سر لج افتادن رفتار میکردن........
اونا همدیگه رو دوست داشتن...... حتی توی رفتارشون خیلی واضح میشد اینو
فهمید....
میشد فهمید که هر دوشون دوست دارن بازم باهم باشن اما انگار هیچ کدومشون جرات
نداشتن به هم بگن ............
هر روز که میگذشت پوریا شکسته تر میشد..............
توی این چند روز دو –سه دفعه با سحر تلفنی صحبت کرد...........
هیچکدومشون تحمل دوری اون یکی رو نداشت.............
پوریا با هیچکس صحبت نمیکرد و همش تو فکر بود..........
حتی دیگه جواب تلفن های نیما رو هم نمیداد یا اگر هم میداد خیلی بد باهاش رفتار
میکرد.................
روزها در پی هم گذاشتند تا روز موعود فرا رسید.......
دوووووووووووشنبه.......................!!!
روزی که سحر و پوریا باید غزل خداحافظی از هم رو میخوندن..........
روزی که زندگی 1 ساله شون تمام میشد.............
روزی که باید تمام خاطرات ، تمام روزهای خوب و بد رو با یه امضا برای همیشه دفن میکردن.........
ساعت 4 بعد ازظهر پوریا و سحر قرار محضر داشتن............
همه از صبح که از خواب بلند شدیم دل نگران بودیم و چشمون رو به ساعت دوخته بودیم.................
پوریا هم که همش توی اتاق بود و در رو به روی خودش قفل کرده بود.............
ساعت حدودا 12 ظهر بود که تلفن زنگ خورد ............
رفتم گوشی رو برداشتم ...........
نیما بود ...........
گفت : پوریا خونه است............. هر چی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده.........
گفتم : آره ... توی اتاقشه و در رو قفل کرده............... حالش اصلا خوب نیست.........
گفت : من یه کار واجب باهاش دارم ......... اگه لطف کنین یه جوری گوشی رو بهش بدین ممنون میشم............
گفتم : باشه ........ چند لحظه گوشی .........
اومدم برم سمت اتاق پوریا که بابا گفت : کیه..........؟
گفتم : نیماست......... با پوریا کار داره..........
ستاره گفت : مگه نمیبینی پوریا چه قدر حالش بده ...............
گفتم : چی کار کنم ، میگه باهاش کار واجب داره................
بعد رفتم سمت اتاقش و در زدم.............
جواب نداد............
دوباره در زدم...........
اما بازم جواب نداد..............
گفتم : پوریا .......در رو باز کن..........
تلفن کارت داره..............
گفت: من با کسی کاری ندارم....................
گفتم : پوریا زشته.......... آقا نیماست ........ در رو باز کن............
گفت : بهش بگو پوریا مرده.......!!!
گفتم : پوریا!........ میفهمی چی میگی........ بیا در رو باز کن بهت میگم........ میگه کار واجب داره............
یکدفعه با عصبانیت در رو باز کرد و گوشی رو محکم از دستم کشید........
خیلی ترسیدم و همونطور خشکم زد و خیره شدم به پوریا...........
پوریا گوشی رو گرفت و گفت : چیه ...... چی میخوای از جونم نیما............
دست از سرم بردار............ امروز ساعت 4 باید برم تمام زندگیمو طلاق بدم........ مگه همینو نمیخواستی...............
بعد صداشو برد بالا گفت: مگه همینو نمیخواستی.................. دیگه به زنگ نزن .........
با فریاد گفت : زنگ نزن.............
همون موقع گوشی رو پرت کرد بیرون و رفت توی اتاق و در رو بست...........
هممون خشکمون زده بود............
من اینقدر ترسیده بودم که صدای تپش های قلبمو میشنیدم..........ً!
مامان که توی اتاقش بود و روی تخت دراز کشیده بود با چشم بندی که روی چشماش
بود تا درد سرش تسکین پیدا کنه از اتاق اومد بیرون و چشم بند رو برداشت و گفت :
چی شده......... کی بود................ چرا پوریا اینقدر داد میزد.............
ستاره از جاش بلند شد و اومد سمت مامان و دستش رو گذاشت روی شونه هاشو
گفت :
هیچی نشده .......... مامان جان حالت زیاد خوب نیست بیا برو بخواب..............
مامان دست ستاره رو از روی شونه هاش برداشت و رفت سمت بابا و گفت :
چی شده.......... تو رو خدا بگو...............
بچم داره دیوونه میشه..........
بابا سرش رو انداخت پایین وچشماش رو دوخت به زمین و گفت : با همه دعوا داره......... انگار دیگران مقصر این ماجرا اند.........
نمیدونم چرا اینطوری شد.......... نمیدونم.........!
ساعت حدودا 2 بعد ظهر بود که پوریا از اتاقش اومد بیرون رفت سمت در
سالن .........
مامان از روی کاناپه بلند شد و گفت : کجا میری..........
پوریا برگشت وبعد از یکم مکث گفت : نمیدونم.............
مامان گفت : ساعت 4 ......
پوریا گفت : من خودم میام.........................
بعد رفت بیرون..........
حال و روز پوریا اصلا تعریفی نداشت.............
انگار همش تو فکر بود ............
مامان رفت نشست روی کاناپه و دستش رو گذاشت روی پیشونی اش.......
همون موقع نلفن زنگ خورد.........
ستاره رفت گوشی رو بداشت و گفت:
سلام آقا ساسان ................. ممنون شما خوبین...............
......................................................
نه ...یعنی رفت بیرون....................................................................
نمیدونم ، نگفت کجا میره..................
........................................................................
آره امروزه................... ساعت 4........................
......................................................................................
باشه خدانگهدار..........
وقتی قطع کرد من گفتم : چی گفت ؟
یه نگاهی انداخت توی صورتم و بعد در حالی داشت میامد بشینه روی مبل گفت:
هیچی............. میخواست مطمئن بشه قرار محضر امروزه..............
بابا گفت : مگه اونم میخواد بیاد.........؟
ستاره گفت : آره ................... گفت حتما میام................
.............................................................................................
ساعت نزدیک 30/3 بود ...................
همگی حاضر شدیم و سمت محضر به راه افتادیم...................
وقتی رسیدیم توی حیاط مامان و بابای سحر رو دیدیم که نشسته بودن روی نیمکتی که توی محوطه بود........
بعد از سلام و احوالپرسی مامان گفت: پس...... سحر کجاست؟
مامانش سری تکان داد و گفت : حالش اصلا خوب نیست............ این چند روزه
همش مریض بود ...............
قبل از این که ما بخوایم بیایم حدودا یه یک ساعت قبلش از خونه زد بیرون گفت
میخواد تنها باشه........... گفت ساعت 4 خودشو میرسونه............
بابا گفت : اتفاقا پوریا هم یکی دو ساعت پیش رفت بیرون و گفت ساعت 4 خودش میاد.............
بابای سحر گفت : کاشکی هیچکدومشون نمیامدن..........!!!
ستاره سری تکان داد و گفت : ساناز جون نمیاد.......؟
مامانش گفت : نه ....... اونم حال و روز خوبی نداشت.......... سرش هم خیلی درد میکرد......... گفت نمیاد.............
ساعت نزدیکای 4 بود و ما منتظر سحر و پوریا ......................!
همون موقع ساسان اومد...............
وقتی دید سحر و پوریا نیستن گفت : پس این زوج خوش بخ.........
که حرفشو عوض کرد و گفت : هنوز نیامدن؟
بابا گفت : نه .......... بعد یه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : نمیدونم چرا دیر کردن.....................
بعد با اشاره به ستاره گفت : شماره ی پوریا رو بگیر ببین چرا نمیاد.............
ستاره شماره رو گرفت و بعد از چند تا بوق گفت :
الو پوریا............. کجایی..................؟
........................................................................
نه هنوز نیامده...................................
..........................
باشه................................
بعد قطع کرد و گفت :
میگه داره ماشینش رو پارک میکنه..................
بعد از دو سه دقیقه پوریا با عجله اومد سمت ما بدون هیچ حرفی گفت : سحر کجاست ...................
بابای سحر گفت : هنوز نیامده...............!
پوریا گفت : من سحر رو طلاق نمیدم......................
همگی خیلی با تعجب نگاهش کردیم..........................................
یه دستی توی موهاش کشید و گفت : من ........... تصمیم خودمو گرفتم .......... بدون سحر نمیتونم زندگی کنم..........................
بابا با عصبانیت گفت : اِ .......... چرا الان به این نتیجه رسیدی............... تا دیروز که داشتی....................
که پوریا حرفشو قطع کرد و گفت : بابا من سحر رو دوست دارم..................
همون موقع سحر اومد ...............
اومد سمت ما و یه برگه دستش بود..........................
اومد وسلام کرد...................
پوریا گفت : چرا اومدی................... بعد با صدای بلند تر گفت : چرا اومدی سحر؟
سحر گفت : خودت چرا اومدی؟
پوریا گفت : من نمیخواستم بیام ............ هرچی گوشیتو گرفتم خاموش بود...... مجبور شدم بیام..................
اومدم تا اینجا حرفامو بهت بزنم.................
ببین سحر من تو رو طلاق نمیدم..................... نمیتونم طلاق بدم..................
من زندگی با تو رو دوست دارم......................
اگه ازت جدا بشم نابود میشم سحر.................. نابود میشم..............
سحر گفت : پس من چی ؟........................ همش به فکر خودتی .............
آره..................... از اول به فکر خودت بودی........................... فقط خودت...........
پوریا گفت : ما هردومون اشتباه کردیم.............. هر دو مون.................
سحر اومد نزدیک پوریا و گفت : هر دومون نه.................... تو.............. تو اشتباه کردی..............................
پوریا گفت : این فقط من نبودم .............. تو هم بودی................. تو هم خیلی جاها رو غلط رفتی....................
سحر گفت : من ..............
. من غلط رفتم ...............
ببینم کی بود میگفت من دوست ندارم زنم بره روی صحنه و کنسرت بده................
کی بود میگفت من دوست ندارم تو با آریان و دوستات رابطه داشته باشی.........
هان ................ کی بود.......................
پوریا سری تکان داد وگفت : خب آره ............ من اینا رو گفتم ولی تو هم میتونستی به خاطر من از آریان بگذره...............
نمیتونستی..................؟؟؟؟؟؟
سحر با عصبانیت گفت : آره میتونستم ................... میتونستم ولی اگه مشکل تو فقط با آریان بود.................
تو از آریان شروع کردی و به مسائلی که نباید توجه میکرید توجه کردی..............
توجه که نه.............. گیر دادی...................
تو به راست و چپ رفتنای منم گیر میدادی.....................
یادت رفته ....................... بعد با صدای بلندتر گفت : آره............... یادت رفته.....................
پوریا یکم مکث کرد و گفت : نه .................. یادم نرفته ..........................
ولی سحر تو هم ..................
بعد حرفشو خورد و هیچی نگفت ......................................
سحر یکم نگاهش کرد و گفت : چرا پوریا................ فقط میخوام بدونم چرا............................
همون موقع صدای نیما اومد که گفت : چراش پیش منه..............
همه با تعجب برگشتیم نگاهش کردیم...................
پوریا عصبانی شد و گفت : تو اینجا چی کار میکنی............... چرا دست از سر من برنمیداری نیما...................
نیما یه نگاهی به پوریا انداخت و گفت : پوریا زنت رو طلاق نده.............
زندگی تو خوبه........................ من حسرت زندگی تو رو داشتم..................
به این راحتی از دستش نده.........................
پوریا با تعجب نگاهش کرد و گفت : تو............................
که نیما با انگشتی که روی لبش گذاشت گفت که هیچی نگو..................![]()
بعد رو کرد به سحر و گفت: شوهر تو خیلی خوبه.....................
از این مردا کم پیدا میشه................
خیلی دوست داره سحر.................... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی......................................
اما یه رفیق نامرد داشت که نذاشت تمام عشقشو به پات بریزه...............
سحر با تعجب به نیما نگاه میکرد......................
نیما ادامه داد و گفت : شما دو تا میتیونید یه زندگی رویایی داشته باشین............
یه زندگی که همه آرزوشو دارن....................
یکیش خود من..................
میدونی چرا..................... چون توش عشقه .............. چون توش محبته............... چون توش علاقه هست...................
بعد نگاهشو دوخت به پوریا ودر حالی که بغض کرده بود گفت :
من به اون بدی ها هم که تو فکر میکنی نیستم.......................
آره قبول دارم حرفایی رو زدم که نباید میزدم.....................................
حرفایی که توی دلت شک بیفته.............................
حرفایی که باعث شد تا پای طلاق بیای...........................
اما تو هم قبول کن اگه جای من بودی شاید همین کار رو میکردی............
قبول کن سخته وقتی نزدیکترین و صمیمی ترین دوستت بیاد پیشت و بگه عاشق دختری شده که تو براش حاضری بمیری.............
با گفتن این حرف نیما همه با تعجب نگاهش کردیم و
پوریا گفت : چی!!!!!!!!!!!!!!!![]()
نیما اشکهاش سرازیر شد و گفت : آره ............. من عاشق سحر بودم................... اینو میخواستم به خودش بگم که تو اومدی..............
اومدی و گفتی عاشق شدی.....................................
نمیدونم اون روز که این حرفو بهم زدی یادت میاد یا نه.....................
اومدی و گفتی عاشق شدی................
منم که خیلی خوشحال شدم.............................
آخه تو عزیزترین دوستم بودی...................
ازت پرسیدم اونی که دلت رو برده کیه؟
وقتی گفتی سحربا گفتن این حرفت انگار یه سطل آب یخ ریختن روی من............
حالم بد شد.................
اینقدر حالم بد شد که بقیه ی حرفات رو نمیشنیدم...............
اون شب رفتم زیر سرم............
..................................................................
بعد از اون دست به هر کاری زدم تا تو را از ازدواج با سحر پشیمون کنم........
اما تو اینقدر عاشق بودی که من بهت حسودیم شد.........
اینقدر که به عشق خودم شک کردم......... شک کردم که نکنه عشق تو بیشتر از من باشه............
آره تو عاشق تر از اون حرفا بودی که من بتونم پشیمونت کنم..........
وقتی با سحر ازدواج کردی میخواستم بی خیال بشم اما نتونستم.............
انگار یه کینه از تو توی دلم افتاده بود..............
بعد از ازدواجت با سحر تصمیم گرفتم کاری کنم که زندگی عاشقونت زیاد دوام نیاره............
میخواستم کاری کنم که سحر تو رو ترکت کنه و بیاد سراغ من............
ولی خیلی احمق بودم که همچین فکری میکردم .........
آخه حتی اگه سحر تو رو هم ترک میکرد باز هیچوقت حاضر به زندگی با من نبود .....
تصمیم رو گرفته بودم و
کلی ترفند زدم و حرفای احمقانه ای بهت میزدم .........
تو هم که از من احمق تر بودی به حرفایی که من میزدم فکر میکردی..........
نباید بهشون فکر میکردی پوریا............... نباید جدیشون میگرفتی.....................
بذار یه چیزی بهت بگم............
چند شب پیش که بهم گفتی قرار محضر رو گذاشتی از خوشحالی میخواستم بال در بیارم ..........
اما ....... بعدش از خودم بدم اومد.............
وقتی به رفاقت گذشته ی خودم و تو نگاه کردم فهمیدم که چه قدر آدم کثیفیم ..........
آره خیلی کثیفم که به خاطر خودم زندگی عزیزترین دوستم رو به نابودی کشوندم............
پوریا من خیلی نامردی کردم در حقت .............
حالا پشیمونم .................
اون قدر که همه ی زندگیم رو فروختم و میخوام از ایران برم..........
من امشب پرواز دارم...........
میرم یه جایی که تو از دستم راحت باشی...............
یه جایی میرم که عشق واقعیم رو پیدا کنم و یه زندگی جدید رو شروع کنم...........
بعد در حالی که اشکهای روی گونه هاش رو پاک میکرد یه نگاه عمیقی تو چشمای پوریا کرد و بعد برگشت و یه نگاهی هم به سحر انداخت و رفت..........
پوریا همونطور متعجب نگاهش کرد و گفت : نیما..........
کجا میری................
نیما برگشت و نگاهش کرد و گفت : یه جای دور..............
بعد به راهش ادامه داد و رفت سوار تاکسی ای که باهاش اومده بود شد و رفت............
سحر و پوریا یه نگاهی به هم انداختن و بعد سحر با تعجب گفت :
پوریا................. یعنی تو واقعا اون رفتارهات به خاطر حرفای نیما بود...........
پوریا سری تکان داد و گفت : نمیدونم................... خودم هم باورم نمیشه............
سحر گفت : به خدا خیلی دیوونه ای پوریا .............. خیلی دیوونه ای !!!!!!!!!!
پوریا سرش رو پایین انداخت و با یکم مکث گفت :
سحر ........... تو هنوزم.............. هنوزم دوستم داری؟!!!!!!!!!
سحر یه پوزخند زد و گفت : اگه نداشتم که الان اینجا نبودم..................
پوریا نگاهش کرد و لبخند زد و یه دستی توی موهاش کشید.......................
سحر گفت : من و تو اگر هم میخواستیم از هم جدا بشیم بازم نیتونستیم.............
یعنی خدا نمیخواست ............
پوریا با تعجب گفت : چی میگی تو ؟
سحر گفت : من ........ من حامله ام..................
مامان با تعجب گفت : چی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پوریا خشکش زد و گفت : چی!!!!!!!!!!!!!
همه با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم..................
سحر گفت : چند وقت بود حالم خیلی بد بود .................
رفتم پیش یکی از دوستام که دکتر بود .............. واسم یه آزمایش نوشت و امروز زنگ زد و گفت برم پیشش..............
وقتی رفتم گفت : باردارم .............. الان یک ماهه.................
بعد برگه ای که توی دستش بود رو نشون پوریا داد.................
پوریا برگه رو گرفت و لبخند ملیحی زد .............
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و رفت نشست رو ی نیمکت................
ساسان رفت نشست پیش پوریا و گفت : مبارکه آقا پوریا................ نه ببخشید بابا پوریا..........
بعد همدیگه رو بغل کردن.............
مامان سحر هم سحر رو بغل کرد و بعد یکی یکی من و ستاره و مامان بغلش کردیم.................
........................................
یه 6 ماهی از اون ماجرا گذشت .......... سحر و پوریا زندگیشون خیلی خوب شده بود ...................... اومدن اون بچه بیشتر از هر چیزی زندگیشون رو قشنگ کرده بود...........
باورم نمیشد پوریا میخواست بابا بشه.................
پوریا عاشق بچه بود................
یادمه همیشه توی فامیل همه ی بچه ها وقتی پوریا رو میدیدن گل از گلشون میشکفت و میرفتن سمت پوریا .............
همیشه توی مهمونی ها پوریا اونقدر که با بچه ها همنشینی میکرد با بزرگتر ها نمیکرد............
پوریا عاشق بچه ها بود و همیشه مثل آهنربا بچه ها رو به سمت خودش جذب میکرد...............
حالا قرار بود بچه ی خودش رو بغل کنه...............
وای خدا جون .............. من هر روزی لحظه شماری میکردم تا عمه بشم و بچه ی پوریا رو بغل کنم.........
همون روزا بود که آریان کیش کنسرت داشت اما بازم سحر نتونست گروه را همکاری کنه...........
ولی اینبار نه به خاطر اختلافش با پوریا بلکه به خاطر باردار بودنش...........
همون روزا بود که پوریا و حر خونه ی ما بودن ...............
مامان رفت نشست پیش پوریا و گفت : پوریا ساسان چه جور آدمیه...........
پوریا یکم خندید و گفت : هیچی........... یه آدم خل و دیوونه............
مامان گفت : لوس نشو............ دارم جدی میپرسم............
پوریا گفت : خب واسه چی .............. شما به ساسان چی کار داری..........
مامان لبخند ملیحی زد و گفت : از ستاره خواستگاری کرده.............
سحر گفت : راست میگی مامان ............. مبارکه...............
پوریا هم مثل این که برق گرفته باشش زل زده بود به مامان..................
مامان گفت : پوریا چیه................. چرا اینطوری نگاه میک
پوریا................... چیه غیرتی شدی؟
پوریا بعد از یکم مکث ....... مثل بمبمنفجر شد و زد زیر خنده...........
مامان گفت : وا............. دیوونه شدی....................
سحر گفت : چرا میخندی پوریا..............
پوریا حسابی خندش گرفته بود و نمیتونست حذپرف بزنه..........
منم تو ی آشپزخونه کنار ستاره بودم و با خنده ی پوریا خندم گرفته بود............
ستاره هم حسابی عصبانی شده بود و حرص میخورد و گفت :
رو آب بخندی..............
مامان گفت : پوریا .................... خیلی مسخره ای.............
بعد بلند شد و اومد سمت آشپزخونه که پوریا به زور خودش رو کنترل کرد و گفت :
باشه............. دیگه نمیخندم...............
آخه مامان ساسان با ستاره.................
بعد دوباره زد زیر خنده.................................
مامان گفت : پوریا به خدا..............
که پوریا گفت : باشه ............. باشه............... قول میدم نخندم.............. حالا از کی خواستگاری کرده......... از خودش؟
مامان گفت : آره...........
پوریا با صدای بلند طوری که ستاره بشنوه زد گفت : نه اصلا خوشم نیامد............. مگه ستاره داداش نداره که از خودش خواستگاری کرده .......... بچه پررو..........
ستاره با عصبانیت از آشپزخونه رفت بیرون و گفت : خیلی مسخره ای............
چون از خودم خواستگاری کرده آدم بدی شد...........
تو خودت مگه از سحر خواستگاری نکردی............................
پوریا گفت : خیلی خپب بابا ........... چرا میزنی........... بعد دوباره زد زیر خنده.......
همون موقع بود که جیغ سح بلند شد...........
مامان گفت : چی شد................
سحر دستش رو گرفت روی دلش و گفت : درد دارم مامان............... خیلی درد دارم...............
پوریا رنگش پرید و گفت : چی شد سحر.................
مامان گفت : بس که خندیدی..............
پوریا گفت : باشه ............ به خدا قول میدم دیگه نخندم ............ سحر چت شد............
مامان گفت : چرا چرت و پرت میگی ............ برو ماشین رو روشن کن................. باید ببریمش بیمارستان.........
سحر رو بردیم بیمارستان و دکترش گفت باید زایمان کنه.........
مثل اینکه بچه شون خیلی عجله داشت بیاد ............. آخه سحر هفت ماهه بود.............
وقتی سحر رو بردن توی اتاق عمل همه نگران بودیم ...............
پوریا که رنگش پریده بود................
به مامان و بابای سحر هم خبر دادیم و اودن..................
بعد از 2 ساعت دکترش اومد بیرون و گفت : مبارکه...............
خدا بهتون یه دختر داده.....................
پوریا انگار دنیا رو بهش دادن..........................
همه خوشحال شدیم ......................
همون موقع ساسان اومد و گفت : بچه بهدنیا اومد؟
من گفتم : آره دختره...........................
لبخندی زد و گفت ک مبارکه ............. بعد رفت سمت پوریا و گفت : پس شیرینت کو............؟
پوریا یکم هول شدو گفت : راست میگی ها............. بعد گفت بیا باهم بریم بخریم............. نه ......... من نمیام .......... میخوام ببینمشون...........
تو با ستاره برو.............
ساسان هول شد و گفت : چی؟.......... چی میگی پوریا............
ستاره نگاه متعجبی به پوریا کرد...........
پوریا گفت ک چه............ بابا ناسلامتی شما نامزدین ها............ برید دیگه...........
ببین اگه هم نامزد نبودین من بازم میگفتم با هم برین .......... آخه به تو خیلی اطمینان دارم..............
ستاره و ساسان با هم رفتن و بعد بچه ی پوریا رو آوردن بیرون............
یه بچه ی سفید و تپل با چشمای سبز...........!
اسمش هم که از قبل انتخاب کرده بودن........
هیلدا ....... به قول پوریا هیلدای بابا....................

بچه ها ظاهرا دیشب آپم نصفه بوده ادامه داستان و را براتون گذاشتم














خدا نگهدار











